سعید شجاعی سعدی،  Saeed Shojaei saadi

سعید شجاعی سعدی، Saeed Shojaei saadi

شاعر، نویسنده و پژوهشگر، Poet, Writer and Researcher
سعید شجاعی سعدی،  Saeed Shojaei saadi

سعید شجاعی سعدی، Saeed Shojaei saadi

شاعر، نویسنده و پژوهشگر، Poet, Writer and Researcher

بمناسبت 22 بهمن سالروز پیروزی انقلاب اسلامی ایران در سال 1357



امروزه بجز بیت رهبری و تعداد دیگری  از مسئولان که بحق به شعارها و منش و کنش  اسلامی  و انقلابی وفادار ماندند ، متاسفانه  شاهدیم  که تب زندگی اشرافی و پولدار شدن بی رعایت حرام و حلال  در بین  جامعه مسئولان و فعالان حوزه های مختلف موج می زند. آنها شعارشان در انتخابات و مصاحبه های مختلف همان شعار های انقلاب و اسلام  است  اما عملشان و میلشان به ثروت اندوزی بی حد و حساب از طریق رانتخواری، اختلاس، قدرت طلبی ماکیاولی وار و غیره  و تدارک زندگی شبیه به خاندان


 پهلوی 180 درجه با شعار و ادعاهایشان فرق دارد. بعنوان کسی که در نوجوانی در انقلاب بر اساس اعتقادات مذهبی شرکت فعال داشته با بیان دو خاطره کوتاه از آن دوران وجدان این افراد را تلنگری ناچیز می زنم شاید بیدارشود و دست از سوی مدیریت، و چپاولگری و ظلم به دین و مردم و کشور و خون شهدا  و انقلاب و توسل به ریا و تزویر بردارند هرچند میدانم نرود میخ آهنین بر سنگ! لازم بذکر است که هدفم از بیان این خاطره ها امر به معروف و نهی از منکر است ولاغیر:


در دوران انقلاب بنده حدود 16 سال داشتم و در مدرسه  راهنمایی حکمت شیراز (خیابان عبیرآمیز) به اصطلاح ادبیات سیاسی این دوره لیدر تظاهرات مدرسه امان بودم. این خاطرها نیز برمیگردد به فاصله زمانی نیرتا 22 بهمن 57 


خاطره اول:


 در 22 بهمن ساعت حدود 1 عصر  که تقریبا معلوم شد با پیوست ارتش و دیگر قوای کشور به انقلاب عملا انقلاب اسلامی ایران در حال پیروز شدن بود، در حادثه ی تیراندازی چند نفر در جند قدمی بنده شهید و مجروح شدند. یکی از مجروحان را بنده که تیر به زیر گلویش اصابت کزده بود در آمبولانس گذاشته و بسمت بیمارستان نمازی راه افتادیم در بین راه دیدم بنده خدا سعی دارد چیزی بمن بگوید فورا گوشم را نزدیک دهان خونی اش بردم  با صدای بسیار خش داری گفت دارم شهید می شوم به شماره ای که داد زنگ بزنم و به خانواده اش خبر بدهم گفتم خوب می شوی تیر به پوست گلوت خورده نگران نباش او گفت از شهید شدن نمی ترسم از اینکه از فردا ایران بهشت می شود و من نیستم ببینم ناراحتم و اشک از چشمانش سرازیر شد که هرچه خواستم جلوی خودم را بگیرم نتوانستم و من هم به گریه افتادم.

خاطره دوم :


در حین فرار از دست نیروهای حکومت نظامی پایم لیز خورد و به زمین افتادم استواری که دید زمین خوردم دوید مرا بگیرد و من سنگی که کنارم بود بسمتش پرتاب کردم که خورد به چانه اش و خونی شد  تا بلند شدم فرار کنم تیری هوایی شلیک کرد و ایست داد  و ناچارایستادم. با کتک فراوان مرا کشان کشان به ریوی کنار خیابان انداختن و بعد از حدود دوساعت ریو از افراد دستگیر شده پرشده بود و وقتی راننده ریو خواست حرکت کند و ما را به مقرشان ببرد، همان  استواری که با سنگ به صورتش زده بودم و صورتش پانسمان شده بود ناگهان دستور توقف ریو را داد و بمن گفت بیا پایین و وقتی پایین آمدم گفت پسره ی ...اگر تورا بجایی که اینها را می برند بفرستم فلان بلا را سرت می آورند من خودم پسرم هم سن و سال تو است برو گم شو و دیگر از اینکارها نکن!.

      

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد