اگر الان بود چی میشد؟!.
ماجرای اول :
در سال ۱۳۵۵ از جلو ساواک شیراز ( جنب اطلاعات فارس) با دو تن از همکلاسی ها ردمیشدیم، یک ماشین وارد کوچه ای شد که می گفتند آخر آن اداره ساواک است. تو ماشین غیر راننده سه نفر بودند. آب فراوانی بهنگام ورود آنها به کوچه به لباس هایمان پاشیدن یکی از همکلاسی ها داد زد مگه کوری و یک فهش ناموسی زشت داد، ماشین وایساد و سه نفری بهمراه پاسبان هر سه نفرمان را گرفتند . یکی اشان که بنظر ارشدشان بود نگذاشت سه نفر دیگر ما را بزنند و به راننده اشاره کرد و گفت تقصیر تو است نباید اینجوری به آب می زدی و به ما گفت؛ اول دیگه به کسی فهش ندید دوم دفعه دیگه از جلو این کوچه رد نشدید اگه این سه نفرشما ببینند ممکنه خیلی اذیتتان کنند.
+++
ماجرای دوم:
مهر ۱۳۵۷ من بعنوان لیدر تظاهرات مدرسه راهنمایی حکمت واقع در خیابان عبیرآمیز شیراز که اکثرا بچه های سعدی در آن مدرسه بودند عصر که بانک تعطیل بود بهمراه چهار نفر دیگر رفتیم بانک صادرات نبش چهارراه هنرستان کنار میوه فروشی را آتش بزنیم. من با سنگ زدم تو شیشه و یکی از بچه ها یک شیشه کوکتل را پرتاب کرد سمت بانک خورد به شیشه ولی افتاد تو پیادهرو و آتش گرفت. یک ریو سر رسیدچهار دوستم فرار کرد مرا که وایسادم ببینم نکند آتش به جعبه های مغازه میوه فروشی کنار بانک سرایت کند آمدند مرا بگیرند با سنگی که دستم بود به پیشانی استواری زدم تاآمدم فرار کنم تیر هوایی انداخت وایسادم و مرا گرفتند و بعد از چند سیلی و پسه کلی مرا انداخت تو ریو سر استوار را پانسمان کردند و بنده خدا هی رفت و آمد و مرا نگاه کرد نیم ساعتی گذشت آمد مرا صدا زد گفت پاشو گم شو بیا بیرون ، آمدم بیرون ریو گفت: من خودم بچه هم سن و سال تو دارم اگر تو را ببرن ستاد فلان بلا را سرت می آورند برو دیگه از این غلطا نکن. مرا آزاد کرد و رفتم و از فردای آن روز باز بر اساس اعتقاد عمیق بر دامنه فعالیتهای خود افزودم تا انقلاب پیروز شد.